آخرین باری که ایماگویه گذاشتم از شخصیّتهایی بود که در فیلم خلق شده بودند و این بار از خود هنرپیشگان در بازی زندگی؛ امروز مردان و فردا زنان با تشکّر ویژه از زندهیاد« دنیای تصویر».
جیمز دین: طوری آرزو کنید که انگار همیشه زنده میمانید و طوری زندگی کنید که انگار همین امروز میمیرید... شون کانری: راستش را بخواهید حساب سنّم دستم نبود، تا اینکه برای یک چکآپ کامل رفتم پیش دکتر. گفت که قلب یک مرد جوان را داری امّا« جوون نیستی، چهل سالت است»... ساموئل.ال. جکسون:] با توجّه به سیاهپوست بودنش[ چیزی که اعصابم را خرد میکند این است که همه فکر میکنند من موسیقی جاز را دوست دارم... آنتونی هاپکینز: به نظرم هانیبال آدم جالبی است که میتوانی با او ناهار بخوری به شرط اینکه ناهارش نباشی... همفری بوگارت: من از تشییع جنازهها بدم میآید. این مراسم برای شخص مرده نیست، بلکه برای آدمهایی است که زنده ماندهاند و] به همین دلیل[از عزاداری لذّت میبرند... جان وین: دلم میخواهد در خاطرهها بمانم. خوب... مکزیکیها ضربالمثلی دارند که معنیش این میشود:« او زشت، قوی و بزرگ بود»... مارلون براندو:1- من یکی از آن افرادیم که فکر میکنم اگر در این زندگی آدم خوبی باشم، وقتی بمیرم به فرانسه خواهم رفت2- در برابر زنها یک چوب بلند با یک حلقهی چرمی در انتهایش برمیدارم. حلقه را دور گردنشان میاندازم تا نه بتوانند فرار کنند و نه نزدیک شوند؛ انگار دارم مار میگیرم.3- هرچقدر احساساتیتر باشید به درندهخویی نزدیکترید. هیچ وقت به خودتان اجازه ندهید چیزی را حس کنید، چون همیشه بیش از حد حسّش میکنید... آل پاچینو ]خطاب به رابرت دونیرو[: در تمام این سالها مردم ما را در برابر هم قرار دادهاند و با هم مقایسه کردهاند. من به وضوح بلندقدترم و بیشتر شبیه هنرپیشگان نقش اوّل و تو بهترین بازیگر نسل ماهستی البتّه احتمالاً اگر مرا در نظر نگیری... آنتونی کویین: امروز] در سینما[مردهای زیادی نمیبینم. پسرهای زیادی میبینم که در تلویزیون با کمرهای باریک این ور و آن ور میروند امّا بینشان مردی نمیبینم... جک نیکلسون:1- شما فقط به دو نفر در زندگیتان دروغ میگویید: نامزدتان و پلیس 2-] با اشاره به فیلم پرواز بر فراز آشیانهی فاخته[: من دیگر دیوانه نیستم؛ تمام چیزهای خوب، روزی تمام میشوند.
میپنداشتم حرفهای بیپشتوانه و بینیاز به اثبات، آفت دانشهایی مانند فلسفه و کلام است که تا ابد میتوان بحث جبر و اختیار یا خداباوری و الحاد را ادامه داد و به نتیجهای نرسید. هربار یکی از دو طرف دلیلی تازه مییابند تا زمانی که طرف مقابل با جواب قانعکنندهای با آن روبهرو شود. حتّی همین فلسفه اگر اندکی وجه اجتماعی یا اقتصادی پیدا کند ممکن است با فروپاشی یک سیستم وابسته به آن دیدگاه، خود آن فلسفه هم زیر سؤال برود زیرا که نمیتوان« همیشه» تئوری و عمل را از هم جدا کرد. با اشارهی دوستی در بخش نظرهای پست پیش، متن کاملتری از سخنان یکی از استادان دانشگاه در حضور رهبر را خواندم.
در هر استدلالی مقدّماتی هست و روش استنتاجی که ما را به نتیجه میرساند. مقدّمات باید با تعریف دقیق واژگان و مفروضات همراه باشد، مگر آنکه موضوع- لااقل در آن جمع- بدیهی تلقّی شود. برتری دینباوری بر بیدینی در آن جمع مقبول همه بود ولی در جمع کسانی که به آن معتقد نیستند یا حتّی مضر میدانند، خیر. استدلال هم باید بر اساس یک سیستم منطقی امتحان پس داده و« حتماً» همراه با آوردن نمونه و مثال باشد. ذکر نمونههایی که با این استدلال به موفّقیّت رسیدهاند یا بدون رعایت آن ناکام شدهاند، بحث را از حالت انتزاعی درمیآورد و مجال را برای نقد- سنجش و موافقت یا مخالف مستدل با آن- مهیّا میکند. میتوان به این الگوی ساده توصیههایی مانند جستوجوی هرچه بیشتر سابقهی بحث، اشاره به مخالفان این تئوری، توجّه به نمونههای نقض و تلاش برای سادهکردن این نظر را نیز افزود ولی چارچوب اصلی میتواند همین باشد؛ چه بحثی ساده در جمع دوستان و چه پروراندن یک نظریّهی علمی مهم.
این سخنرانی از یک استاد صاحب تألیف دانشگاه نشان میدهد که مراکز علمآموزی ما در چه وضعی به سرمیبرند و ما چه انتظاری از شاگردان چنین استادی میتوانیم داشته باشیم. بیوجه بودن اشارههای او به سنّت و تجدّد و برتری سنّت بر تجدّد، مصداقهایی که بیدلیل برای سنّت و تجدّد آورده میشود که به اثبات بیهمتابودن احمدینژاد میانجامد، اصطلاحهای من درآوردی مانند دین اپوزیسیونر، توطئهباوری و اینکه دیگران قصد از بین بردن فکر در ایران را داشتند یا خارجیها] به قول قدما، کذا فی الاصل[ چنین و چنان کردند و ...، گوشهای از حرفهای بیربط ایشان است.
اینها به کنار، جسارت ایشان دربارهی تعیین تکلیف برای مراجع دینی و تشبیه مرجعیّت آنان به حکومتهای ملوکالطوایفی و نتیجهگیری لزوم تمرکز مرجعیّت فقهی در رهبر الحق شاهکاری بود. من نیز اینجا از جلوگیری برخی مراجع از ساخت پیدار امام حسین نالیده بودم ولی نادرست بودن دخالت در حیطهی غیرتخصّصی کجا و جمع کردن بساط مرجعیّت فقهی کجا. شاید ایراد از وضعیّت شترمرغی حکومت باشد که هر گوشهاش را که بگیری، طرف دیگر رها میشود. درآمیختن مذهب با سیاست، تا اینجا که به دستوری شدن بسیاری از امور که پیشتر روندی انتخابی و آزاد داشت منجر شده است و پس از دههی اوّل انقلاب که تئوری حکومتی به گفتهی مرحوم بازرگان قبایی بود که تنها به تن نظریّهپرداز آن راست میآمد، مشکلها درافتاد. اکنون دیدگاه یکسانسازی عقیدتی کار را به توهین به مراجع چه در جریان مخالفت آنان با ورود زنان به ورزشگاهها[ بی آنکه با آنان همنظر باشم] خصوصاً از زبان شمقدری یا سخنان اخیر نوریزاد کشانده است. حرفهای این استاد محترم ادامهی همان دیدگاهی است که بحر را در کوزه میخواهد و گسترهی دیانت را به تقلید فقهی فرومیکاهد و معانی انتخاب و گزینش را به پیروی و اطاعت تحریف میکند.
نمیدانم چه جوابی به او داده شده است ولی سکوت شنونده را در قبال این مهملات جایز نمیدانم. امروز چنین چیزی در یک مجلس گفته میشود، فردا در گوشها زمزمه میشود و دست آخر یکی هوس میکند آنرا تئوریزه کند و لابد بعد پیروانی خواهد یافت. وقتی شخصی که مردم پای سخنانش گریه کنند و سخنانش را بیقانون و الزام اجرا کنند دیگر میان ما نباشد، آن پیروی و تبعیّت ِبیتکرار را باید با اجبار ایجاد کرد؛ اگر بشود به آن صورت موجّهی هم بخشید و آنرا علمی و مورد تأیید کتاب و سنّت هم جلوه داد، چه بهتر. حکایت جوّ گریز از سیاست در ایران- علیرغم آنچه در رسانههای دولتی در باب سیاسی بودن مردم ایران گفته میشود- مانند دیگر وجوه فرهنگ ما چون رسیدن در دقیقهی آخر، بیتوجّهی به بیماری یا فساد دندان تا زمانی که دردآور شود- به نظر میرسد. چه کسی در بیست سال گذشته- یا انتخابات گذشته- فکر میکرد که کاریکاتوری مانند احمدینژاد بشود رئیسجمهور؟ حالا فکر کنید که دوسال دیگر کسی چون جنّتی بشود رهبر؛ خیلی بعید است؟ مگر تا ریاست بر مجلس خبرگان هشت، نه رأی بیشتر فاصله نداشت؟ بر این اساس است که هرکس باید تکانی به خودش بدهد چه یک وبلاگنویس، چه سیاستمدار منتقد و اینگونه است که انتخابات ریاست جمهوری آینده بیش از یک رأیگیری ساده به نظر میرسد. بسیاری از حرفهای بیپایه جز در جوّ ایجاد شده پس از سوّم تیر نمیتوانست گفته شود و اینجاست که بازگشت کسی مانند خاتمی بیش از یک گزینه به نظر میرسد.
آخرهای« لوکخوشدست»( لوک یک بار دیگر از زندان فرارکرده و زخمی و خسته، ازپادرآمدهاست. همه دنبال او هستند؛ واقعاً راهی برایش نمانده، به نظرش میرسد کهاگر خدایی باشد و اگر بتواند با او حرف بزند و اگر بتواند سرش را شیرهبمالد یا لااقل جوابی بگیرد، بدک نیست) پس میگوید:
کسیاینجا نیست؟ هی خدای بزرگ! امشب خونهای؟ میتوانم یک دقیقه وقتتو بگیرم؟میدونم که خیلی وقته که دو کلوم با هم حرف نزدیم، میدونم که آدم بدیهستم؛ تو جنگ آدم کشتم، مست کردم، اموال شهرداری رو هم خراب کردم؛ خلاصهاز این جور کارا... میدونم خیلی وقته ازت چیزی نخواستم...عوضش تو هم بهمکارتی ندادی. نزدیک بود فکر کنم کارا رو یک جوری ردیف کردی که نتونم برندهباشم. هم اون تو، هم بیرون. کاری کردی که به این روز بیفتم. حالا درست اونجایی هستم که باید باشم. خداجون میخواستم بهت بگم که این روزا خیلی قوی وسریع شدهام. تازه این اوّلشه. کی تموم میشه؟ تو فکرم چی انداختی؟ چی کارباید بکنم؟ آها... خیلی خوب.( به حالت دعا زانو میزند و چشمهایش رامیبندد) بله این چیزیه که من فکر میکنم. فکر کنم من اونقدر قوی هستم کهاز پسش بربیام. نه؟ موضوع سختیه. آره فکر کنم خودم باید راهمو پیدا کنم.( چراغ پلیس از پشت سرش از پنجره پیدا میشود): لوک؟... لوک: ( سرش را تکانمیدهد و پوزخندی میزند): این جوابته خداجون؟ فکر کنم تو هم موضوع سختیباشی... پلیس: بیا. مگه نترسیده بودی؟ مگه از مردن نترسیده بودی؟... لوک: مردن؟ بچّه اون هر وقت بخواد میتونه این جون ناقابلو از ما بگیره. ( روبه خدای فرضی): میشنوی؟ داری این صدا رو میشنوی؟ زود باش بهش خوشامدبگو. بذار بدونم که اونجایی. زود باش دوستم داشته باش. ازم متنفّر باش. بکشم یا هر کار دیگه؛ فقط بذار بدونم.
( دور و برش را نگاه میکند؛ خبری نیست): من فقطتو بارون وایسادم و دارم با خودم حرف میزنم.
کارگاه داستانی با نظارت محمّدحسن شهسواری به مدّت یکسال تشکیل شد که به نوشتن سه رمان انجامید. ابتدا خبر را خیلی جدّی نگرفتم. پیشتر دربارهی فردیّت در هنر و ناکام بودن کارگاههای سابق- از دید خودم- چیزهایی نوشته بودم. امّا با خواندن واکنشها به این نوشته، لازم دیدم که دو سه نکته را بنویسم:
1. شعار اصلی این وبلاگ در بررسی آثار هنری و دانشی، نگاه به« گفته» به جای« گوینده» است. بدیهی است که اینجا بدون فلسفهبافی دربارهی درست بودن یا نبودن روند آموزش کارگاهی داستاننویسی، لازم است گفته شود که باید به آثار نوشته شده نگاه کرد و حتّی اوّلین اظهارنظرها راجع به این کار را به پس از خواندن سه رمان موکول کرد. خیلی فرق میکند که رمانها نازل یا متوسّط باشند یا حتّی یکی از آنها نوید میلاد یک استعداد را در داستاننویسی به ما بدهد. مگر این کارگاهها- در بدترین نوع قضاوت- تولید انبوه داستان نیست؟ خوب بدون دیدن محصول تولیدی که نمیتوان گفت خوب است یا بد. بعد از دیدن رمانها و مقایسهی آنها با رمانهای اوّل نویسندگان هم سن و سال اینان میتوان گفت که تأثیر این کارگاه در چه حدّی بوده است.
2. خوب با روحیهای که من دارم، خواندن اینکه نویسندهای به همراهان جوانش بگوید شما که داستایوسکی نمیشوید پس لااقل سعی کنید خودتان باشید، آزارم داد. قبول دارم که توهّم خودبزرگبینی را در هنرمندان جوان باید کنترل کرد ولی این راهش نیست. کارگردان جوانی که سابقهی طولانی بازیگری هم داشت در اوّلین مصاحبهی جدّیش از رؤیای خود گفت که بالارفتن از پلهّهای سالن برگزاری مراسم اسکار برای دریافت جایزهاش بود؛ الآن او یکی از مهملسازان فیلمهای برفوش سینمای ایران است. این تازه در صورتی است که بگوییم شهسواری واقعاً چنین نیّتی داشته و اگر حقیقتاً عقیده دارد که نه او و نه نویسندهی جوان ایرانی دیگری ممکن نیست آستر یا همینگوی یا داستایوسکی شود، لازم است که خود شهسواری در کارگاه ایماگر شرکت کند که به او بگوید آدم به نیمی از خواستهاش هم شاید نرسد، بزرگان داستاننویس امروز هریک الگو و اسطورهای داشتند که میخواستند به آنها برسند یا از آنها فراتر روند که این شدند؛ کسی که از ابتدا بپذیرد که قرار نیست یک قلّه شود، یک تپّه هم نخواهد شد.
3. حکایت داستایوسکی و منتقدی که پیدایش کرد را همه شنیدهایم، میتوان رابطهی او و بلينسکی را- علیرغم تفاوت دیدگاه آنان- نوعی کارگاه تکنفره دانست و گرنه او نیز ابتدا مقلّد گوگول بود. میتوان کنجکاوی کرد که او چقدر در داستایوسکی شدن او مؤثّر بوده است، پس با دقّت روی آن رابطه و رابطههای مشابه به فکر یافتن راهی برای انتقال تجربهی آسان به جویندگان شد. یک نمونهی نقض، برای ابطال نظر منتقدان اینگونه کارگاهها کافی است. چنین کارگاهی را با نمونهی فوق باید سنجید نه دانشگاههای آمریکایی که به هرحال در سیستمی مدرکمحور هستند که دغدغهی معیشت بر دغدغهی حقیقت میچربد. شاید در کارگاههای آینده « گشتن» و « یافتن» آنان که نویسندهاند- نه آنان که میخواهند نویسنده باشند- بتواند نقطهی آغاز بهتری باشد.
از نوشتن دربارهی جوّ عصبی جامعهی فرهنگی ما درمیگذرم که به هر اتّفاقی به بدترین وجه واکنش نشان میدهد. دیکتهی ننوشته غلط ندارد و در فضای بیتحرّک ادب و هنر ما هر ابداعی غنیمت است. به هرحال منتظر در آمدن رمانها میمانیم تا بتوان داوری منصفانهای راجع به آنها و روند نگارششان کرد.
شاید کلید حلّ معمّای خودآگاهی جزیره شخصی باشد که در زمانها و مکانهای مختلف با یک چهره ظاهر میشود. او را برای اوّلین بار در جمع یاران بن با نام ریچارد میبینیم، بعد در همان سن ولی با موهای بلندتر در کودکی بن را از پدرش جدا میکند و رابط بین او و باقی افراد جزیره، خارج از حصار صوتی میشود. بار سوّم متوجّه میشویم که به احتمال قوی او پدر جان لاک است که دختری نوجوان – که مادر جان باشد- را اغوا کرده و بعد غیبش میزند. بعدها که جان در خانوادهی دیگری به سر میبرد به عنوان معلّم یک مدرسهی خاص به آن خانه میآید و از جان امتحان میگیرد که جان مردود میشود ولی ظاهراً هدف او از آمدن به آنجا چیز دیگری بوده است. اگر او وجه انسانی جزیره باشد، پس لاک – مرد ایمان- فرزند حقیقی جزیره است و برای همین است که شفاگرفتن او با دیگران اینقدر تفاوت دارد و بیشتر است. سرطان رز- که او را نیز میتوان زن ایمان نامید- خوب میشود و سان از جین که عقیم است باردار میشود. استثناها منشأ اصلی تعلیقند که در آینده باید حل شوند؛ مانند سرطان گرفتن بن یا عارضهی آپاندیس جک- هرچند خیلی زود خوب میشود- و یا مرگ لاک و جزیرهای که بن آنرا آلکاتراز میخواند و در کنار جزیرهی اصلی است ولی همزمان با آن ناپدید میشود. آیا ایندو در اصل یکی هستند؟
هیولایی که در اوّلین قسمت با از جا کندن درختان خود را نشان میدهد، دود سیاهی است که هم میتواند بکشد- خلبان، مستر اکو و سربازان ویدمور- هم زیبا به نظر بیاید- برای لاک که آن را چشمان جزیره میخواند- و هم عکس بگیرد- از جولیت و کیت- و احتمالاً خیلی کارهای دیگر. دانیل روسو آنرا سیستم ایمنی جزیره میخواند ولی توانایی یادآوری گذشته را برای افراد- مانند اکو- نیز دارد و در صحنهای که از کودکی لاک میبینیم، در یک نقّاشی بچّگانه، او مردی را اسیر دودی سیاه کشیده است که نشان از ناخودآگاه فرزند جزیره دارد.
شاید تمرکز زیاد روی نامها درست نباشد ولی به هرحال سازندگان پیدار- ولو با آگاهی مختصر- سعی کردهاند که با این نامها چیزی بگویند یا لااقل از شخصیّتهای معروف یادی کرده باشند. جز جان لاک نامهای دیگری هم هست مانند جرمی بنتام( فیلسوف فایدهگرای انگلیسی، نامی که لاک پس از بازگشت به دنیای خارج از جزیره برمیگزیند) و روسو( یادآور ژان ژاک روسو) و دانیل فارادی( مایکل فارادی) و کیت آستن( جین آستن) تام سایر و شاید بعضیهای دیگر.
نکتههای دیگر که با یک نگاه در این مجموعه به چشم میآیند، پرهیز از ناسزاگویی( بدترین ناسزایش«حرامزاده» است که گاهگدار سایر میگوید)، نمایش متوسّط خشونت و بسیار کم مسائل جنسی است. در این پیدار ناسزاهای کافدار( افورد) اصلاً شیده نمیشود و یکی دو هماغوشی زن و مرد نیز مختصر است که بعد میفهمیم مصلحتی بوده است.البتّه ایدهی اصلی پیدار به اندازهی کافی جذّاب بوده که نیاز به ادویه نداشته باشد و چه بسا همین نویسندگان در فضایی دیگر جور دیگری بنویسند ولی همین نشان میدهد که میتوان بدون توسّل به مسائل اینچنینی، مجموعهای ساخت که همه را پای تلویزیونها میخکوب کند. کاش مقداری از ظرافت ِشخصیّتپردازی و ایدههای جالب و شیوهی روایی پیچیده ولی قابل فهم این پیدار را سریدوزهای وطنی یاد بگیرند؛ خلّاقیّت نخواستیم، کپی هم بلد نیستید بکنید؟
دو گروه « بزنگاه» را جدّی گرفتند و هردو نوع جدّی گرفتن سابقهدار است و« نشانه»ی دو نوع بیماری؛ یکی قدیم و دیگر جدید.
1. قدیم: جامعه را باید پاک و پاستوریزه نگه داشت چون اگر تقّی به توقّی بخورد، فاسد میشود. سانسور کتاب و محصولات فرهنگی و اینترنت حاصل چنین فکری است. با این دیدگاه مثلاً کمترین متلک یا حرکتی خلاف نگاه کسی مانند حسین مظفّر، محکوم به بدآموزی است و باید توقیف شود چون از دید حضرات عبارتی مانند« کپهی مرگت را بگذار» یا« ای یارو عوضی» بدآموزی دارد! دراین باره به دلیل سخیف بودن و خندهدار بودن بیش از حد چیزی نمینویسم.
2. جدید( یا کمابیش جدید): زمانی بود که سینما، هنر، اخلاق و دانش ارج و قربی داشت و خوبی و بدی تعریف خاصّ خود را داشت. خیلی پیش از این نوشتم که وقتی میگفتیم داستان خوب، یاد امثال ساعدی و گلشیری میافتادیم نه مستعان و حجازی. اگر کسی فیلم یا نقّاشی یا موسیقی خوب میگفت نیز همچنین. حالا امّا کسی سودای ساختن دنیای دیگر ندارد، کسی به چیزی اعتراض نمیکند و نمیخواهد طرحی دیگر بیندازد؛ تا اینجا اشکال ندارد ولی وقتی هوس میکند بگوید که اصلاً همین درست است و شمایی که خلاف این میاندیشی بیجا میکنی و آن فیلمهایی که زمانی ارزشمند حساب میشد و الگوی شماست از اوّل هم همچین مالی نبوده است، یک مقدار زور دارد. حالاست که میتوان پیش از نام تارانتینو لقب «استاد» گذاشت و برای« بزنگاه» نوشت که« یک اتّفاق در تلویزیون ایران است« و« عطّاران در کنار مدیری، دو چهرهی برتر طنز تلویزیون هستند» و برای این پیدار ضعیف پر از دلقکبازی و تمسخر کرامت انسان و افرادی که جز تیغزدن هم و دروغگفتن به یکدیگر کاری نمیکنند، ویژهنامه درآورد.
نقد مرده است و گرنه به تقدیس میانمایگی- که چه عرض کنم، فرومایگی- نمیپرداختیم. مدیری را با ذوق و سلیقهای میشناسیم که خودش جدّی بازی میکند و از امثال سیامک انصاری نیز به خوبی در کنار دیگرانی که طنز بازی میکنند، استفاده میکند. او میداند که ارزش متن یعنی چه، پس سراغ عزیز نسین میرود و گرنه چندبار سر قضیّهی تقسیم ارث یا فقر و غنای مردم میتوان مسخرهبازی راه انداخت و از مردم خنده گرفت؟ حتّی پیدارهای آبرومندتر عطّاران مانند« متّهم گریخت» و « خانه به دوش» را کسی بدون ذکر نام برای او نوشته است. این یعنی حرف اوّل را فکر و ایده و نویسنده میزند نه دلقکبازی و مزّهپرانی. تهیهکننده هم که اگر صداوسیما باشد نورعلی نور است زیرا مخاطب بیشتر، هدف اصلی آنهاست. دفاع آنها نیز در مقابل نامهی درخواست توقیف، ردّ ادّعای آنان نبود بلکه به رخ کشیدن تعداد مخاطبان بود و این به معنای عوامزدگی رسانهایست که قرار بود دانشگاه باشد.
بهترین کار عطّاران را« قطار ابدی» میدانم که البتّه طنز هم داشت. این را نوشتم که بگویم با« فرد» مشکلی ندارم بلکه از نزول پلّه به پلّه بیزارم. حکایت نقد « رفتارهای ایرانی» هم از آن چیزهایی است که بسیار دربارهاش نوشتهام و گفتهام که چسباندن صفات بد و ناپسند به ملیّت و نام- هر کشور از جمله- ایران چقدر زشت و نابخردانه است. مالدوستی و حقّهبازی، متعلّق به یک فرهنگ و قوم نیست که مدام به دست خود، خویشتن را اینچنین کوچک کنیم و برای تحقیرکنندهی خود به مناسبت « نقد رفتارهای ایرانی» هورا بکشیم. به گمانم ابطحی نوشته بود که « بزنگاه» توجّه میلیونها مردم را جلب کرده پس سریالی دینی است، عجب! خود ِبزنگاه پیداری عادی و پیشپاافتاده و شلوغ است که نه فرهنگ را خراب میکند و نه آش دهن سوزی است و نباید آنرا جدّی گرفت ولی این هورا کشیدنها را چرا؛ چون به ما میگوید این نگاه عوامزده و سرخوشانه و باری به هرجهتی، میان مسؤولان و منتقدان و بینندگان طرفدار دارد و در آینده نیز ادامه خواهد یافت و ما باید شاهد این باشیم که صداوسیما و ارشاد در اقدامی هماهنگ، تمام بافتههای مسؤولان دهههای شصت و هفتاد در بالابردن فرهنگ دیداری مردم را به دست خود پنبه کنند.
1. آدمی که یا شوخطبع بود یا نادان یا هردو، برای اوّلین بار چندسال پیش پشت یکی از مفاتیحهای حرم رضوی نوشت:« یکی از مؤمنان امام رضا را در خواب دیده که از زنانی که با جوراب نازک و آرایش به حرم میآیند ناراحت است و توصیه کردند که به آنها تذکّر دهید با این وضع « نیایند»؛ هرکس این مطلب را سه جای دیگر بنویسد، تا سه روز دیگر ایشان را در خواب میبیند و اگر ننویسد تا یک هفتهی دیگر اتّفاق بدی برایش میافتد». همان آدم یکسال بعد که به مشهد رفت دید آنچه نوشته بود، پشت اکثر زیارتنامهها و مفاتیح و حتّی قرآنهای حرم رضوی با شاخ و برگ بیشتر و دستخطهای جورواجور و خرچنگقورباغه و غلطدار نوشته شده است.( هرکس مشهد حرم رفته باشد، حتماً دیده است)
2. یکی از خادمان رسمی و حقوقبگیر آستانه، صبح سحر در یکی از پستهای بازرسی دید که جوانی از دور خسته و خراب و گریان میآید؛ نزدیکتر که شد، فهمید گویا لبی هم تر کرده است. جلوش را گرفت که آخر جوان نادان با این حالت به حرم میآیند؟ حیا نمیکنی؟ برو هروقت مستی از سرت پرید، برگرد. به خانه برگشت و پس از نماز خوابید. دید در مجلس مجلّلی، او و همکارانش در صفی هستند که آن جلو، بزرگی به سینهشان مدالی را میآویزد. به هرکدام که میرسید میشناخت و تفقّدی میکرد ولی نوبت دربان که شد، اخم کرد و او را پس زد. غریبانه در گوشهای ایستاد و مدال گرفتن دیگران را دید. آخرش جرأت کرد، جلو رفت و گفت: اینها دوستان من هستند، چرا به اینان میدهید و به من نمیدهید؟ جواب شنید: آن جوانی که برگرداندی مگر به در خانهی تو و برای تو آمده بود که حق داشته باشی راهش بدهی یا ندهی؟( این را با یک واسطه از آن شخص نقل میکنم)
3. خواب اوّل میگوید چه کسانی نیایند و دوّم میگوید که همه بیایند. اوّلی را میتوان از بسیاری لحاظها بررسید که جایش اینجا نیست ولی آن تکثیر فراوان پشت کتابهای دعا نشان میدهد که مردم تصویری از امام معصوم در ذهن دارند که میان این همه بیداد و ناراستی، تنها دلمشغولیاش جوراب زنان است، چیزی در مایههای امام جمعهی مشهد. آن دربان حرم را با دربانان رسمی مذهب یعنی روحانیان مقایسه کنید؛ بدا به حال کسی که حرم دیانت را ارث پدر خود بداند و رفتاری از او سر بزند که کسی را از آن براند یا به آن راه ندهد که روزی آنچه آن دربان در خواب دید به عیان خواهد دید.
سالها پیش از این در مجلّهی« روشنفکر» ستونی برای نوشتن نامههایی فانتزی اختصاص یافت. سردبیر که پس از یکسال دید نوشتهها تکراری شده، اعتراضی کرد و جواب شنید که اگر راست میگویی خودت بنویس؛ پس فرجالله صبا خودش آستین بالا زد. وقت نگارش، چشمش به مجلّهای افتاد که تصویر چاپلین و دخترش را چاپ کرده بود، او هم همانجا نامهای از طرف چاپلین برای دخترش نوشت. صفحهبند که برای بستن صفحه عجله داشت، کلمهی« فانتزی» را از بالای این نامه جا انداخت و این نامه به عنوان نامهی چارلی چاپلین به دخترش منتشر شد و همه آنرا باور کردند. سالهای سال است که صبا این موضوع را اینجا و آنجا میگوید ولی همچنان این نامه به عنوان نامهی واقعی چاپلین به دخترش همه جا چاپ میشود؛ در مراسم مختلف دکلمه شده، از رادیو و تلویزیون بارها و بارها پخش شده است. حتّی مرحوم مطهّری نیز در مقدّمهی کتاب« حقوق زن در اسلام» از آن استفاده کرده است . این نامه به زبانهای دیگر نیز ترجمه شده و شاید شما هم اگر با حقیقی بودن این نامه مخالفت کنید، از مخاطبتان بشنوید که اصل این نامه را در کتاب« نامههای چاپلین به دخترش» به قلم دیوید رابینسون و ترجمهی مهشید ظریف دیده است( واقعاً چنین کتابی وجود دارد، بفرمایید!)
درست مانند طنز تلخ چاپلین که رنجهای انسانی را با لعابی از خنده برای تماشاگر نمایش میداد، این حکایت نیز ظاهرش مضحک است ولی درونش حقیقتی است مخوف از استعداد بیپایان انسان برای خرافهتراشی و خرافهباوری. وقتی نامهای جعلی بیش از سی سال است علیرغم آشکار شدن موضوع و حیّ و حاضر بودن نویسندهاش دست به دست میشود و کسی حرف خود او را باور نمیکند، چطور میتوان به تاریخ و باقی دانستههای خود اعتمادی بیخدشه داشته باشیم؟ این روزها در سالگرد آغاز جنگ هستیم، چه کسی میتواند ادّعا کند که روایتی صحیح از آغاز و ادامهی جنگ را میداند؟ (ر. ک به حقیقت و تاریخ) یک اتّفاق ساده، یعنی حملهی ارتش زمان شاه به دانشگاه با تحریف ارائه میشود و حتّی میان روایات دینی نیز حدیثهای جعلی فراوانی وجود دارد که بر اساس آن چهرهای ناواقعی از اسلام تصویر میشود. وقتی ساختگی بودن ِنامهای که سی سال قدمت دارد را نتوان تشخیص داد، روایت جعلی ِسیصد، ششصد یا هزار ساله را چگونه میتوان بازشناخت؟( ر. ک به حدیثهای خیالی)
واقعیّت این است که ذهن و اندیشهی ما پراست از نامههای فراوان چاپلین به دخترش ولی با نامها و عنوانهای دیگر. خوب است در شب قدری چون امشب که شب بازخوانی کارنامهی خود است، لااقل تصمیم بگیریم و آماده باشیم که هرآینه یکی از این نامهها را بازشناختیم، بدون تعصّب و وابستگی عاطفی آنرا پاره کنیم تا گامی از جهان مجازی پندارها به سوی حقیقت برداریم.
کتاب« زبان باز» در وانفسای انفعال اندیشگی ما غنیمتی است که تلاش میکند پیشنهادهایی برای سامانبخشیدن به زبان علمی ما بدهد. خواندن نقد منتقدان در شهر کتاب بر آن کمی برایم عجیب بود. آنها نتوانسته بودند تنها با متن سروکار داشته باشند و خود آشوری را هم در نقد خویش نواخته بودند. در این میان گفتهی فانی- که او را به انصاف و اعتدال میشناسیم- دربارهی حوزههای فعّالیّت و علاقهی آشوری و سیر او از سیاست و اجتماع به فلسفه و زبان و گیر واژه افتادن شگفتیآورتر از دیگران بود. در این جملات من نشانی از پرداختن به کتاب زبان باز نمیبینم. حقشناس میگوید که کتاب را چندبار خوانده ولی حتّی تعریفی که از عبارت« زبان باز» به دست میدهد تفاوت زیادی با منظور آشوری دارد. حقشناس میگوید که زبان فارسی نیازمند جملهسازی است نه واژهسازی؛ در حالیکه از دید من زبان فارسی نیازمند هردو و بسیاری چیزهای دیگر است و تأکید یک شخص بر فقر واژگان نافی دیگر نیازهای آن نیست.«خودشیفتگی» و«خودمشغولی» نیز گرچه صفاتی هستند که حقشناس برای کتاب میآورد ولی آشکارا توصیف آشوری است نه کتاب. این نوع قضاوت دربارهی نویسنده، عیار نقد را پایین میآورد و فضا را برای داوری تیره میکند.
جواب آشوری نسبتاً آرام و معتدل است و سعی کرده قصد خود را واضحتر بیان کند. حرف اصلی کتاب بازبودن زبانهای اروپایی به روی زبانهای لاتین، یونانی و یکدیگر و وامگیری از هم است و اینکه یک زبان نمیتواند به تنهایی نیازهای خود را از لحاظ واژهسازی برآورده کند. این دیدگاه، دعوتی آشکار به وامگیری از زبانهای دیگر در تقابل با اصرار اصحاب فرهنگستان و بسیاری از دانشوران بر واژهسازی است. پس حقشناس به جای تأکید بر صرف اشتقاقی میباید این پیشنهاد کتاب آشوری را برمیرسید. اینجا در مقام نقد این کتاب نیستم که فرصت دیگری میخواهد ولی میشد در آن جلسه مثلاً بر نزدیک بودن زبانهای اروپایی به هم و آسانبودن وامگیری از یکدیگر انگشتگذاشت و چنین وامگیری گستردهای را برای زبانهای آسیایی- هرچند از زبانهای هند و اروپایی باشند-، سخت یا ناممکن شمرد.
گذشته از آنچه گفتم، هرسه نفر در این جلسه، دیدگاهی کمابیش منفی به این کتاب داشتند و با هم موافق بودند حال آنکه برای واقعی شدن یک دیالوگ «باید» افرادی که در آن شرکت میکنند، اختلاف دیدگاه داشته باشند. در چنین جلسات نقدی، وجود لااقل دو دیدگاه مخالف ِهم – از دید من- شرط اوّل است و گرنه افراد به جای اینکه سخنان یکدیگر را بسنجند و استدلال هم را سبک و سنگین کنند، مدام« فرمایشات» هم را کامل میکنند و به راحتی آنچه میخواهند را نتیجه میگیرند. چنین جلساتی را میتوان جلسهی سخنرانی یا اظهارنظر نامید ولی به زحمت میتوان آنرا جلسهی« نقد» دانست.
مهمترین دلیل خاتمیّت، وجود و بقای بیتحریف قرآن است. معجزهی دیگر پیامبران، اموری ناپایدار بود که برای ما اکنون فقط نقل میشود مانند اژدهاشدن عصا یا بیناشدن کورمادرزاد. پس از دیدن این معجزات مردم باور میکردند که این شخص کسی است که توانایی فوق بشری دارد و این توانایی را «کسی» به او داده است که خالق و مدبّر جهان است، پس به او ایمان میآوردند و نصایحش را به گوش جان میشنیدند. معجزه و آیت بزرگ پیامبر اسلام، قرآن است که در صدر اسلام با فصاحت و بلاغت بینظیرش دیگران را مبهوت میکرد و به خود جذب مینمود. امام جواد در گفتوگویی با یکی از یارانش میگوید که حجّت خدا بر مردم، معجزهی هر پیامبر بود که از جنس همان چیزی بود که در آن عصر بر مردم غلبه داشت؛ مثلاً جادوگری در زمان حضرت موسی و بیماریها در زمان حضرت عیسی و فصاحت و سخنوری در زمان پیامبر اسلام(ص) بر مردم غلبه داشت و معجزهی این پیامبران هم هماهنگ با آن مسائل بود چون مردم به امور محسوس بیش از امور معقول گرایش دارند. ایشان بعد میافزاید که اکنون- یعنی در زمان ایشان- آن قوّهی فصاحت و بلاغت دیگر بر مردم حاکم نیست ولی الآن و از این به بعد« عقل» حجّت است و قرآن هم در معرض عقول انسانهاست و مردم از این راه میتوانند به حجّت بودن کلام خدا پی ببرند.( شرح اصول کافی، صدرالدین شیرازی، تصحیح محمّد خواجوی، ج1، ص 545)
دیگر پیامبران با معجزه، مردم را قانع میکردند تا به پیام خداوند گوش فرادهند ولی قرآن هم معجزهی پیامبر اسلام و هم پیام خداوند است که به گفتهی امام جواد با عقل فهمیده میشود و پیامبربودن محمّدبن عبدالله هم با آن شناخته میشود نه آنچنان که گنجی پنداشته است ما از صدق سخنان پیامبر اسلام پی به این میبریم که قرآن کلام خداست تا مشکل استخراج صدق منطقی از صدق اخلاقی پیش بیاید.
نکتهی دیگر اینکه پیروان سروش و پوپر زمانی ابطالپذیر بودن گزارههای علمی ورد زبانشان بود و اینکه جلو هر قانونی« تا اطّلاع ثانوی» باید گذاشت؛ حالا گنجی مسأله را اینگونه طرح میکند که:« چه دلیلی وجود دارد که خداوند سخنانی بگوید که منطبق با واقع نیست؟» بدیهی است که در این سؤال اگر عبارت« بعضی از تئوریهای دانش کنونی بشر» جایگزین واژهی« واقع» شود، هم مسأله عوض میشود و هم جواب آن ولی اینطور دیگر نمیشود رساله پشت رساله نوشت و به دلایل صدق مدّعیات دینی« خدشه» وارد کرد.
تقسیمبندیهای گنجی تماماً نادرست، دلبخواهی و با نامگذاریهای غلط است. او در قسمت اوّل واقعگرایان ِمنکر علم و فلسفه نام دو تن از فلسفهورزان معاصر را میآورد: جوادی آملی و کدیور! آنان در تقابل گزارههای علمی موقّتی بشری و گزارههای دینی، حق را به جانب دین میدهند و اینجا سخنی از فلسفه نیست. جوادی آملی از نظر مبنا تفاوتی در روش اندیشگی با مرحوم طباطبایی ندارد ولی در دو تقسیمبندی جداگانه آورده میشوند. گنجی در ردّ سخنان اینان میگوید که اینان دین را با یافتههای بشری تأیید میکنند، پس این یافتهها نمیتوانند اینقدر غیرمقبول باشند. دین با یقین تأیید میشود که از ناحیهی عقل یا هر منبعی که به ما یقین دهد میآید و قضایای علم تجربی، ظنّی هستند. یافتههای بشری مخلوطی از یقین و ظن است و هرکدام احکام خاص خود را دارند و نباید هردو را به یک چوب راند.
در بخش دوّم ایشان باز بنا بر درک غلط خود از گفتهی طباطبایی در اصول فلسفه و روش رئالیسم، او را مدافع کاذب دانستن گزارههای قرآنی میداند که نه تنها بدفهمی، بلکه تحریف سخن طباطبایی و اتّهامی ناروا به آن مفسّر بزرگ قرآن است. شرح کوتاهی از این بدفهمی را من اینجا و در شرح قضایای اعتباری آوردم. طباطبایی در متنی که گنجی ارجاع داده است میگوید« اگر» کسی اعتباریّات را با ملاک واقع بسنجد، نه اینکه واقعاً روش سنجیدن آن قضایا اینگونه است. تازه به فرض که قضایای اعتباری با واقع مطابق نباشند، اینجا بحث از گزارههای ناظر به واقع است که با علم بشری متفاوت افتاده است؛ هفت آسمان بودن جهان که دیگر اعتباری نیست. اینکه خدا نباید دروغ به قصد فریب بگوید ولی اشکال ندارد کذب بگوید در کجای آرای طباطبایی آمده است؟ طباطبایی هم با تئوریهای بشری در صورتیکه با قرآن مخالف باشد، مخالف است و عنوان« ملتزم به علم و فلسفه» اگر به معنای ترجیح گزارههای علم تجربی بر قرآن باشد، نظر او نیست. به نظر میآید که صرف نظر از ارجاعهای همراه با بدفهمی، دیگر قسمتهای دیگر این تقسیمبندی صرفاً بر اساس تخیّل گنجی تنظیم شده است و گرنه یکی دو ارجاع هم به گویندگان این اقوال میداد.
ادامهی طرح تخیّلی گنجی به ناواقعگرایان میرسد. گنجی میگوید به نظر اینان، زبان دین شاعرانه، نمادین و اسطورهایست. شعر، نماد و اسطوره، سه چیزند و زبان خاص خود را دارند. گنجی فکر میکند هرچیز که واقعگرا نبود لابد مخلوطی از اینهاست. او برای اثبات این تعارض چند مثال میزند. در آخرت اعضای بدن انسان علیه او شهادت خواهند داد. یکی از اینها پوست است که از آنجا که کسی در تفسیری، پوست را به معنای پوست آلت تناسلی گرفته، گنجی از میان همهی اعضا هم به پوست آلت تناسلی چسبیده تا شاید با مبتذل جلوه دادن این مثال، خلاف واقع بودن آنرا نتیجه بگیرد. اینجا جای بحث دربارهی شیوهی نزدیک شدن به مبدأ هستی و تشخّص یافتن تمام اشیا( حتّی اعمال ، نیّات و اعضای بدن انسان) نیست ولی علم تجربی، ناظر به این جهان است و چگونه میتواند با چیزی که دسترسی به آن ندارد( یعنی وقایع آن جهان) در تعارض باشد؟ مثالی که برای اثبات عدم خلود در آتش جهنّم انتخاب میکند درست بر خلاف خواستهی اوست. ابن عربی در پاورقی میگوید که اهل جهنّم پس از دیدن عقوبت و گرفتن حقوق از آنها باز هم در آتش میمانند ولی مانند در آتش ماندن ابراهیم؛ این هم نوعی خلود در آتش است. دعا آداب خود را دارد و اجابت هم همیشه آنگونه که شخص انتظار دارد نیست. در معارف اسلامی هست که فرشتگان با دیدن انسانهایی که دعا میکنند میگویند چرا اینان شرط استجابت دعا( توبه) را پیش از دعا به جا نمیآورند. تمام گزارههای دینی را برای فهم دین باید با هم لحاظ کرد و گرنه نتیجهاش میشود همین پریشانگوییها. اطمینان در مقابل اضطراب است و وجل یا ترس و خوف مثبت با اطمینان در تعارض نیست. معنای« ضنک» نیز فقر نیست بلکه تنگی است و عرب به مکان مضیّق میگوید ضنک و به دلیل اینکه فقر همراه با تنگی معیشت است به فقر هم ضنک اطلاق میشود. معنای آیه معیشةً ضنکا زندگی همراه با سختی و تنگی است و وجه روحی و روانی آن مراد است نه تنگدستی مادّی.
در روایات و دعاهای شیعه، امام دوازدهم برای گرفتن تقاص خون امام حسین قیام میکند در حالیکه امروز کسی از قاتلان آن حضرت در میان ما نیست امّا در احادیث هست که کسی که به عمل قومی راضی شود، از آنان است و هم اکنون بسیاری هستند که با امامان شیعه دشمنی میورزند و شیعیان را خارج از دین میخوانند و عزاداران اهل بیت را قتل عام میکنند و مقبرهی پیشوایانشان را منهدم میکنند. اینان نسب به همان قاتلان زهرا و علی و حسین و دیگر امامان میبرند گرچه در آن زمان نباشند. طبیعی است که امثال گنجی که این باورها در جانش رسوخ نکرده نتواند حکمت عذاب قوم ثمود را بفهمد و بگوید که یک نفر از آنان شتر صالح را کشت پس چرا همهی آنها عذاب شدند؟ و حالا که این آیات با عقل من نمیخواند پس داستان، اسطوره است که «احتمالاً» هستهای واقعی داشتهاست. قرآن که کلام خدا نباشد و کلام پیامبر ِاشتباهکار با دانش محدود زمان خود باشد و آیاتش هم مطابق واقع نباشد، بلکه اسطوره و نماد باشد، یعنی اینکه قرآن دقیقاً به منزلهی شاهنامهی دیگری است منتها به زبان عربی. میماند اینکه انسان با چه عقلی باید خود را پایبند و ملتزم به چنین کتابی کند؟
این روزها خیلی میخوانیم و میشنویم از بازماندگان شهدا و رفتگان سالهای اوّل انقلاب که بین فلان کس- مثلاً پدر ما- و وضع موجود« خط بکشید». در پی نقل قولی که از کمال رجایی نوشتم این بار نیز از فرزند آیتالله قدّوسی، دادستان کل کشور، مطلب مشابهی را در مصاحبه با شهروند میخوانیم. از خود میپرسم این خطکشی چقدر واقعی است؟
اگر منظور این است که« ما» به عنوان بازماندگان او، وضع موجود را نمیپسندیم و موضع ما همان موضع پدر ماست که خیلی معلوم نیست که اینطور باشد و بسیاری از بازماندگان در همان زمان هم با پدر یا بزرگ خانواده اختلاف سلیقه داشتهاند. برای مثال برادر بزرگتر محمّدحسین قدّوسی از طرفداران دکتر شریعتی بوده است و سر او بحثهای طولانی با پدر و پدربزرگش(علّامه طباطبایی) میکرد. به این نکته هم توجّه داشته باشید که معمولاً نزدیکان یا طرفداران یک شخصیّت در گزارش خود از او، وی را روتوش میکنند؛ یعنی حشو و زوایدش را میزنند و برای شناخت کسی باید سخن موافقان و مخالفان را یکجا دید و خود قضاوت کرد.
اگر خط کشی به این معناست که آن شهید در زمان خود، در برابر بعضی کارهایی که امروز بد یا نادرست یا غیرقابل قبول شمرد میشود، میایستاد که متأسّفانه اکثر قریب به اتّفاق این افراد، از سازندگان و پایهریزان نظامی تکمحوری و تکقطبی بودند که حتّی تکلیف یک سؤال در مجلس یا اظهارنظر یک دولتمرد هم باید با امر و نهی رهبر معلوم شود.
اگر خطکشی به این معناست که آنها اگر امروز بودند، ساکت نمینشستند و مثلاً مانند آقای منتظری گوشهنشین میشدند، این معیار هم خیلی راهگشا نیست. دربارهی مرحوم قدّوسی مثال شریعتی را زدم. یکی از معیارها برای قضاوت دربارهی میزان تساهل روحانیان، موضع آنان در برابر شریعتی در آن زمان بود. رهبر فعلی نه تنها از طرفداران شریعتی بلکه از طرفداران آلاحمد به شمار میرفت( او خود را جایی از مریدان آلاحمد- یک روشنفکر عرفی ناپایبند به دیانت- میخواند). یقین دارم اگر او در آن انفجار از دست رفته بود، امروز بسیاری میگفتند که او روحانی آزاداندیشی بود و حالا اگر بود میتوانست با حضور تأثیرگذار خود از افراط و تفریط جلوگیری کند.
معیار برای قضاوت دربارهی افراد، اعمال آنها در ظرف زمانی خاص خود است و گفتن اینکه بهمانی اگر امروز بود، فلان کار را میکرد، جز حدس و گمان نیست. آن کس که میخواهد منتقد وضع موجود باشد، باید با شجاعت ِخردمندانه سخن خود را بگوید، با استدلالی که خصم را هم ناگزیر از پذیرش بیغرضی خود کند. درآویختن به فلان شخصیّت و یا زدن اتّهام کژروی از راه فلان الگو یا رهبر، گرهی از مشکلی نخواهد گشود.
کمترسینماگر یا هنرمندی پس از انقلاب به اندازهی عبّاس کیارستمی حاشیهساز وبحثبرانگیز بوده است؛ در حالیکه از اینکه به عمد خود را در معرض توجّهقرار دهد با اظهارنظر دربارهی هر چیز- سیاست، سینما، اجتماع، دیگرسینماگران- یا مصاحبههای پی در پی پرهیز کرده است. شاید مهمترین دلیلحسّاسیّت منتقدان او این باشد که سردرنمیآورند چرا دیگران و خارج ازمرزهای ایران او را آنقدر میپسندند ولی اینان چیز دندانگیری در اونمییابند.
بعضی از منتقدان مانند خسرو دهقان زمانی با تلقّی او از سینما مشکل داشتند و معتقد بودند او سینما نمیداند و بعضی مانند آوینی یا فراستی با محتوای آثار او مخالف بودند. این روزها یکی بهزاد عشقی نوشتههایی دربارهی او نوشته است که فارغ از مصلحتطلبیهای گردانندگان مجلّهی فیلم و در فضای وب منتشر شده است.« فیلم» هرقدر در نقد کسی مانند کیمیایی آزاد است ولی به کیارستمی- یا مخملباف- که میرسد محتاط میشود و مثلاً پس از نقد تند عشقی بر فیلم« ده» بلافاصله نقد همدلانه و مثبت گلمکانی را چاپ میکند. عشقی امّا به نظرم دارد از آن حدّ معتدلانهی همیشگی دور میشود. نقد اثر فرد چیزی است و نقد خود فرد و عملکردش چیز دیگر. باید بین اینها به دقّت فرق نهاد و من این نوشتهی او در عدم واکنش به گران شدن پیاز و گوشت را- گو اینکه کنایه است- نپسندیدم. میتوان اثر هنرمند را نقد کرد ولی به نظرم نتوان به او گفت چه کار کند یا نکند.
کتاب پاریس- تهران شبهدیالوگ مازیار اسلامی و مراد فرهادپور است دربارهی سینمای کیارستمی. بهترین واکنش به آن از دید من، نقد مانی حقیقی است- که خود مدرّس فلسفه است- بر این کتاب در هفتهنامهی شهروند امروز. گفتنیها را آنجا خوب گفته است با نثری شیطنتآمیز و شنگول که آدم را یاد نثر پدربزرگش میاندازد. امّا آنچه برای من عجیب بود این است که حقیقی گفته من از اینها این انتظار را نداشتم. با اسلامی کاری ندارم امّا فکر میکنم حقیقی نوشتههای فرهادپور را در اینترنت دنبال نکرده است و گرنه چنین نمیگفت. من معتقد نیستم که نظر فرهادپور در این کتاب« کینهتوزانه» است که این برچسبزدنها را قضاوت دربارهی درونهی افراد میدانم و نادرست؛ امّا یک جور معترضنمایی چپگرایانه چرا. داشتن یک ایدهی خام، به کار نبردن کمترین تلاش برای استدلال پیرامون آن و جایگزینی ارجاعهای فراوان به متفکّرانی چون لاکان، آدورنو، بدیو و البتّه کشف جدید ژورنالیستی ما اسلاوی ژیژک به جای آن به همراه نثری مغلق و واژهسازیهای من درآوردی، راه و روش فرهادپور و دوستان جوانتر، کمدانشتر و البتّه بینزاکت اوست که مدّتی نیز با عدم درایت خانم اسکندرفر باعث انتشار مقالاتی سخیف و مهمل در« کارنامه» شده بود.
سینما امّا شبیه عرصهی ادبیات نیست و مانند خود هنر سینما که نمایشگر است، توش و توان افرادی که حتّی به عنوان منتقد به آن وارد میشوند را نمایش میدهد. به نظرم فرهادپور خطر کرد که به این وادی وارد شد چون این اظهارنظرهای بانمک و متناقض، سایر احکام قطعی او دربارهی ادبیات و سیاست و ... را نیز با سؤال مواجه خواهد کرد و نه تنها حقیقی بلکه بسیاری دیگر به این نتیجه خواهند رسید که: خود غلط بود آنچه میپنداشتیم.
دوست عزیز shaniaki در آخرین مطلب وبلاگش، بحثی را تحت عنوان استدراج پیش کشیده که بد ندیدم چیزی راجع به آن بنویسم. خلاصهی نوشتهی ایشان این است که از دید عدّهای رفاه بیشتر جهان غرب نشانگر این است که آنان در راه درست گام برمیدارند ولی ما درجا میزنیم. آیات 42 تا 45 سورهی انعام بیانگر سنّت استدراج دربارهی اقوامی است که پیامبری برای آنان مبعوث میشود و به انواع سختیها دچار میشوند تا مگر به تضرّع و زاری به درگاه خداوند روی آورند ولی چنین نمیکنند. پس درهای انواع نعمت بر آنان گشوده میشود تا سرمست شوند ولی بعد به یکباره از آنان گرفته میشود. پرسشهای ایشان این است که آیا آن دیگران ممکن است شامل حال این قضیه شده باشند؟ آیا هماکنون ما دردوران عذاب به سر میبریم؟ اگر اینطور است تضرّعی که باید انجام دهیم تاگرفتار نشویم چگونه است؟
نکتهی اوّل این است که شیوهی درک معارف دینی و حقایق دو گونه میتواند باشد: یکی کسانی که باطنبین هستند و میتوانند کنه آیات الاهی و باطن یک فرد یا یک قوم را« ببینند». دوّم کسانی که چنین توانایی ندارند و باید با کنارهم گذاشتن آیات مختلف و استدلال عقلی و – خصوصاً- بررسی و رجوع به نمونههای نقض «حدس»هایی دربارهی نحوهی انطباق مفاهیم قرآنی با مصادیق خارجی بزنند. معنای تفقّه هم همین است و این شیوهی دوّم نیز مدام باید راه برای اصلاح یا تجدید نظر باز باشد. طبیعی است که بعضی عارفان حکیم شیعه دو بخش را با هم داشته باشند و باز بدیهی است که امثال من تنها سعی میکنیم که شیوهی دوّم را با حزم و احتیاط به کار بگیریم.
نکتهی دوّم این است که برخلاف گزارههای بشری و نیازی که بشر برای رسیدن به قطعیّت دارد، گزارههای وحیانی معانی چندپهلویی دارد و سادهانگارانه است که ما آنها را بر یک مصداق منطبق کنیم و برای همین گفتم که مدام باید در پی نمونههای نقض باشیم. خداوند گفته که من هر دعایی را اجابت میکنم ولی این دلیل نمیشود که کسی بگوید من دعا کردم و نشد پس این آیه درست نیست، چون ممکن است واقعاً دعای او حقیقی نباشد یا مانعی برای اجابت باشد یا اجابت شده باشد ولی به نحو دیگری غیر از آنچه فرد میخواسته و خودش آگاه نباشد. نمیتوان از اثبات« تجربی» گزارههای دینی به آن صورتی که در علوم بشری هست بحث کرد. البتّه کسانی که من آنان را صفت باطنبین وصف کردم به راحتی چنین میکنند و در مثال فوق« گیر» کار را تشخیص میدهند و شاید آنان بتوانند نوعی از اثبات تجربی را پیشنهاد دهند ولی آن روش از دسترس ما دور است.
و امّّا در مورد بحث ما کمی دقّت نشان میدهد که موضوع پیچیدهتر از اینهاست که بتوان از رفاه یا تنگنای ظاهری قومی به درست یا نادرست بودن راه باطنی آنان پی برد. برای مثال در همین آیات سورهی انعام اگر قومی که به گرفتاری دچار شدند، تضرّع میکردند- طبق گفتهی قرآن- به آسایش میرسیدند؛ در این حالت، آن آسایش با آسایشی که ناشی از استدراج است، تفاوت میکرد. حال اگر قومی را ببینید که در رفاه است، میتوان گفت کدام یک از اینهاست؟ برعکس یک نوع گرفتاری برای کسانی است که خدا میخواهد آنان را به تضرّع وادارد ولی گرفتاری فراوانی برای یاران پیامبر در مدینه پیش آمد؛ جنگ پشت جنگ و شهید پشت شهید، درحالیکه آنان قومی ناسپاس نبودند. خاندان پیامبر و امامان نیز همواره در سختی و بلا بودهاند و بلا در روایات باعث آمرزیدن گناهان و ترفیع درجه است. پس چهار حالت هست برای اقوامی که خوب یا بدند و در رفاه یا تنگنا هستند.
رفاه و تنگنا هم تفسیر خودش را دارد، مثلاً از نوشتهی دوست ما این برمیآید که ما را در سختی میبیند در حالیکه مثلاً مسافرانی که از عراق و جوّ نامناسب اقتصادی و امنیّتی آن به ایران میآیند، ایران را بهشتی امن با امکانات و نعمت میبینند. پس اوّلاً سعی کنیم بر اساس ظاهر - رفاه یا سختی معیشتی ظاهری- قومی دربارهی باطن آنان قضاوت نکنیم و افعالشان را محک بزنیم که آیا خداپسندانه هست یا خیر و نه خودشان را. و دیگر اینکه گرفتاری شیعه به تنگنای ظاهری نیست، به دور بودن از امامی است که قرنهاست گمنام و مظلوم در میانشان میزید و کسی یادی از او نمیکند. تضرّع هم نیاز به آداب ندارد که برای مادر ِفرزندمرده، کلاس شیون و زاری نمیگذارند؛ کافی است به قصور خود در معرفت امام زمان خود بیندیشیم و از هر راه که میتوانیم گلیم خود را از آب بیرون بکشیم، مباد که جزو فراموشکنندگان حجّت خدا بر زمین قرار گیریم.
سلیقههای متفاوت مذهبی در زمینههای مختلف سابقهی درگیری و اختلاف نظر زیادی داشتهاند، از مقلّدان مجتهدان مختلف تا طریقتهای عرفانی و مکتبهای فکری و عقیدتی امّا وقتی یکی از گروهها به سیاست پیوند بخورد و صاحب قدرت شود، کار را بر دیگران تنگ میکند و تاریخ، حکایات تلخی از این اعمال چیرگی به خاطر دارد؛ از انگیزیسیون کلیسا تا واقعهی محنه در جهان اسلام. از مرحوم علّامه طباطبایی نقل است که به یکی از شاگردان خود گفت زمان پهلوی لااقل یک خوبی داشت و آن هم این بود که دست از آزار و اذیّت صوفیان و بسیاری از عرفا برداشتند در حالیکه پیش از آن و به دلیل رابطهی سلطنت با مذهب، این کار زیاد انجام میشد.
فتوای مرحوم آقای خویی دربارهی نحوهی استهلال و اعلام عید فطر با دیگر مراجع تفاوت داشت. دیگران معمولاً بنا بر اختلاف افق، عید را مختص همان منطقهای میدانند که هلال ماه در آن دیده شده است به علاوهی مناطق هم افق ولی آقای خویی دیدن هلال را درهرجا ثابت کنندهی عید برای همهی مردم و مسلمانانی میدانست که شب آنها با شب شهری که در آن ماه دیده شده یکی است. صرفنظر از نحوهی اجتهاد ایشان، این نظر فتوای بسیار خوبی برای برداشتن اختلافها بود. چندین سال پیش آقای خویی روزی را که به نظر رهبر ایران، آخر ماه رمضان بود، عید اعلام کرد. طبیعی بود که این اعلام توسّط دفاتر ایشان در ایران به مقلّدان ابلاغ شود. پس از این کار، جمعی از ابلهان بسیجینما که فکر میکردند این اعلام نوعی ابراز هماوردی در برابر رهبر ایران بود، به دفتر مرحوم مصباح موسوی- نمایندهی آقای خوئی در مشهد- حمله کردند و در اقدامی شرمآور محاسن ایشان را تراشیدند.
آیتالله سیّد محمّد حسین مصباح موسوی، فرزند آیتالله سیّد اسدالله مصباح بود که مؤسّس بیت مصباح در مشهد به شمار میرفت و از دیر باز نمایندهی مراجعی چون سیّدابوالحسن اصفهانی و میرزامحمّدتقی شیرازی و دیگران بود. این نمایندگی از طرف مراجع بعدها از زمان آقای بروجردی و بسیاری از مراجع وقت به ایشان و فرزندش منتقل شد. برقراری نظم و انضباط در حوزه و تأسیس شهریّهی عمومی در مشهد از خدمات مهم ایشان بود. فقط بعضی از مراکز تأسیس شده توسّط ایشان به نامش شناخته میشود مانند مدرسهی معروف و بیمارستان امام هادی و بسیاری از مراکز ساختهشده بدون آوردن نام ایشان مشغول خدمت رسانی به مردم هستند.
پساز اختلاف نظر دربارهی مکان دفن ایشان کهاز جلوگیری دفن ایشان در کنارآرامگاه هاشمینژاد شروع شد و با عدم حضور تولیتآستان قدس در نماز برایشان و اظهارات برخی مبتنی بر عدم شرکت ایشان در انقلاب وجنگ ادامهیافت، پیکر ایشان در حسینیّهی خانهی خود دفن شد. زمان در حال گذر است وآنچه باقی میماند،- جدا از آنچه افراد با خود میبرند- کارنامهی افراداست کهدیگران را به قضاوت میطلبد.
وقتی فیلمی را میبینم که میپسندم، یکی از اوّلین سؤالهایی که از خود میکنم این است که چرا آنان میتوانند و ما نمیتوانیم؟ همه چیز، سرمایه نیست و اکثر نماهای این پیدار نیازی به هزینهی هنگفت نداشت، گرچه آنان نیز چیزی کم نگذاشته بودند. مجموعه نیز بیعیب نیست و اگر بخواهی با نگاه ایرادگیر به آن بنگری، حتماً ایرادهایی مییابی که البتّه نویسندگان سعی کردهاند که کارهای اشتباه را یا با « راز» یا تصادف یا تصمیم اشتباه افراد توجیه کنند. به هرحال یک فرد عادی نیز میتواند بفهمد که چارلی میتوانست نمیرد و به هنگام دیدن میکائیل ِنارنجک به دست، به جای اینکه در اتاقک را به روی خود ببندد، بیرون برود و در را از پشت ببندد. اتاقک از پشت هم دارای اهرم چرخانی که در را قفل میکرد، بود ولی شاید اعتماد بینندگان به آیندهبینی دزموند و سیر سریع حوادث، امکان اشتباهیابی را از آنان گرفته باشد. به هر حال سوال اصلی همچنان باقی است که چرا آنان میتوانند و ما نه؟
قدرت تخیّل آزاد، نیرویی است که آینده را تصوّر میکند و به آن شکل میدهد. به این بحث شاید اوّلین بار در بحثی که دربارهی هری پاتر داشتم پرداختم. مردم مشرق زمین با آن همه اساطیر و داستانهای هزارویک شبی حالا باید شاهد خلق اسطورههای نو و نقب دنیای متمدّن به دنیای راز و رمزها باشند در حالیکه خود قدرت قصّهگویی شهرزادوَش خود را مدّتهاست که از دست دادهاند.
آخرین بخش فصل سوّم، اوج این توانایی داستانگویی بود که همه را مات کرد. میان فلاشبکها، یک فلاشفوروارد ِگذشتهنماست که تازه در پایان آن میفهمیم این جک معتاد، همان رهبری است که از جزیره بیرون آمده و حالا کیت است که به او وقعی نمینهد و گفتوگوی خود با او را نیمهتمام رها میکند. شاید بزرگترنین نقطهی قوّت این پیدار ربط بینظیر حوادث با هم باشد که جهانی مجازی را از روی جهان واقعی میسازد. این جهان مجازی نیز خود ماکتی به نام جزیره دارد. از کجا معلوم که کرهی زمین ما خود جزیرهای بزرگتر نباشد؟ جدای از درهم تنیده بودن سرنوشت افراد و کسانی که در جزیره نیستند ولی پلی بین افراد جزیرهنشین هستند- مانند کسیدی مادر فرزند سایر که به کیت کمک میکند و سایر که پدر جک را میبیند و چارلی که زنی که سعید فراریش داد را نجات میدهد و ...- اشیا و ابزار نیز جزئی از این تارهای تنیده شدهاند. یکی از توصیهها به نمایشنامهنویسان جوان این است که چیزی را در صحنه قرار ندهید مگر اینکه جایی از آن استفاده کنید مثلاً گلدانی را برای پنهان کردن چیزی درون آن یا کوبیدن بر سر یکی از کاراکترها بگذارید. از این به بعد به جای این نصیحت، میتوان به آنها دیدن پیدارگمشده را توصیه کرد. اتوموبیل دارما تابوت پدر بن میشود و همان، روزی به نجات هوگو میآید تا دست از عقیده به نحس بودن آن اعداد بردارد و چارلی را برای رویارویی با مرگ آماده کند و باز همان باعث نجات افرادی که به دست گروه بن افتادهاند میشود تا هوگو هم نشان دهد که چاق بودنش نشانهی ناتوان بودنش نیست. گروه نویسندگان مجموعه حتّی دست از کلیهی ربوده شدهی جان لاک برنمیدارند و« نبود» آنرا موجب نجات جانش معرّفی میکنند، جایی که گلولهی بن از جای خالی آن رد میشود و او زنده میماند! سیر معنیدار اتّفاقها، هرکسی را به چیزی که ورای آن است رهنمون میکند، تقدیر، سرنوشت یا... خدا. بن جایی از جک میپرسد که آیا تو به خدا اعتقاد داری؟ چرا باید تنها دو روز پس از آنکه من فهمیدم که غدّهای سرطانی در ستون فقراتم دارم، یک دکتر جرّاح ستون فقرات از آسمان بیفتد روی سرم؟ نمیگویم نویسندگان پیدار قصد تبلیغ چیزی را دارند ولی این پیدار میتواند« کوه» آنان باشد.
اگر بخواهم هنر- خاصّه سینما- را در نمایی تصویر کنم، آن نمایی را به یادتان میآورم که یکی از بازیگران «برخورد نزدیک از نوع سوّم» کوهی از ابزار داخل خانه ساخته بود. او با پرتو یا نوری برخورد کرده بود و « چیزی» را دریافته بود. او آن کوه را ندیده بود ولی به دنبال آن بود و ماکت آنرا میساخت. نه دقیقاً شبیه افلاطون و مُثُل او ولی هنر، تصویر اینجهانی ِجایی است که انگار در پی آن هستیم چون انگار همه احساس میکنیم که اینجا و در این جهان« گم شدهایم».
یکیاز علیهای ایماخوان یکی از قولهایی را که دربارهی نوشتن مطلبی دادهبودم، به یادم آورد. راستش در این مدّت زیاد گفتهام« خواهم نوشت» که بعدیا مطالب مهمتری پیش آمد یا منصرف شدم. آنچه مرا به گفتن نوشن دربارهیتمایل طلّاب به درآوردن یا کمتر پوشیدن لباس روحانیّت کشاند، خلع لباساختیاری مجتهد شبستری بود. شاید این خلع لباس خیلی هم اختیاری نبود چونخبرش را داشتم که کدیور را در صورت ادامهدادن انتقادهای سیاسیش به خلعلباس تهدید کرده بودند؛ شاید مطلب مشابهی را هم به شبستری گفته بودند واو پیش دستی کرده بود. به هرحال بعدها این نظرم هم تعدیل شد و از آنجا کهراه اصلاح روحانیّت را از درون میدانستم، نوشتم که کاش روحانیانی کهمتفاوت میاندیشند به راحتی از این جرگه بیرون نروند.
بههرحال لباس روحانیّت مانند هر لباسی یک نشانه است. نشانهی کسی کهمیخواهد یا میتواند در انجام مراسم عبادی یا جوابگویی به مسائل یا مانندآن نقشی ایفا کند. کسی که این لباس را میپوشد پیشاپیش آمادگی خود را برایتمام وظایفی که میتوان برای یک روحانی قائل شد، اعلام میکند؛ پس معناندارد که یک روحانی خانهای نزدیک مسجد داشته باشد و برای نماز در خانهباشد و آن مسجد امام نداشته باشد یا از جوابگویی به سؤالی شرعی بهبهانهای غیرموجّه شانه خالی کند. اگر این لباس این کارکرد را ندارد پسچرا آن را پوشیده است؟
ایناز جانب کسی بود که آنرا پوشیده ولی یک جانب قضیّه واکنش دیگران به هرلباسی است. مثلاً شما شاید در محلّ کار یا جای دیگری متوجّه برخورد- کمی- متفاوت دیگران در قبال پوشیدن دو نوع لباس مستعمل یا نو خود شده باشید. این نوع برخورد گاه با کمی تغییر در لباس پوشیدن مانند بیرون بودن یانبودن پیراهن روی شلوار برای آقایان معنای دیگری مییابد چه رسد به پوشیدنلباسی مانند عبا و عمّامه. من خود روحانی سالمندی از اقوام را سراغ داشتمکه سالها پیش برای رفتن به مسجدی از خانه خارج میشد و سه ربع بعدبرمیگشت در حالیکه هیچ ماشینی- حتّی خالی- حاضر به سوار کردن او نشدهبود. طبیعی است که طلّاب جوان تجربهی واکنش متفاوت دیگران پس از پوشیدنلباس را دارند، چه کسانی که با آنها مهربانتر شدهاند و چه کسانی که روبرگرداندهاند.
سابقبر این طلّابی که ملبّس میشدند برای همیشه میپوشیدند ولی آنچه در اینسالها به نظر میآید دو چیز است: اوّل یکی در میان پوشیدن لباس روحانیّتاست که بعضی به متلک به آنان میگویند که ظاهراً لباس روحانیّت برای شمالباس کار است! و دوّم درآوردن لباس پس از سالها پوشیدن است. طلبهی فاضلیکه پس از پانزده بیست سال دوباره کت و شلواری میشود با این کارش داردچیزی به ما میگوید و قصد من این است که این چیز را واکاوی کنم.
این« چیز» به خیلی چیزهای دیگر بستگی دارد. یکی به سیاسی شدن روحانیّت است کهاین لباس را امتیازی جلوه میدهد و طبیعی است که بعضی نخواهند که از اینامتیاز استفاده کنند. دوّم دلایل شخصی است که فردی نخواهد- خیلی ساده- آنوظایفی را که بالاتر نوشتم انجام دهد. سوّم که از بقیّه مهمتر است کاهشبستگی مردم به قشر خاصّی برای ارتباط با دین یا خدا یا حقیقت است. این دومعنا دارد یکی مثبت و دیگری منفی. منفی احساس بینیازی به دین یا نوعیبرداشت آزاد همراه با انجام بعضی مناسک ولی بیارجاع به هر گونه روحانیاست و دیگری بالا رفتن آگاهی ِبخش تحصیلکردهی جامعه و برآوردناحتیاجهای خود- آگاهانه و درست- بدون نیاز به کسی است که با لباسیخاص آنها را یاری کند.
برایمثال جوابگویی به مسائل شرعی از پیش پا افتادهترین و مهمترین کارهایروحانیان است ولی درست این است که فرد خود مسائل مربوط به خود را بیاموزدچون یکی از دو جنبهی سؤال، آنی است که در رسالههاست و متأسّفانه اکثرطلّاب و روحانیان بر آن تسلّط کافی ندارند و دوّم تشخیص موضوع یا تطبیق آنبر مشکل شخص است که مسألهای فردی است و با توضیح دادن یا صحبت حلنمیشود. کم کم افراد درمییابند که با آموزش دقیق، بهتر است که از مراجعهبه روحانیان- یا هرکس دیگر- بینیاز شوند چون این مراجعه فقط آنها را سردر گمتر میکند. همینطور است حساب مالی فرد یا انجام خطبهی عقد یا نمازمیّت یا هر مراسم دیگر. اینها جنبهی اجتماعی قضیّه بود ولی جنبهی اتّکایفرد به خود در اسلام بسیار قویتر از اینهاست که از« واجب» بودنآموزش اصول دین یا اعتقادات و حرمت تقلید در آن شروع میشود تا امکانتغییر مرجع تقلید یا حتّی مخالفت مشروع با او در یک مسألهی خاص. این یکیدو جملهی پایانی را برای بعد میگذارم تا به یاد بیاورم و بعد دربارهیآن بنویسم- چون مهم است و باید مجال بیشتر از این باشد- یا دوبارهی کسیمثل علیآقا یادآوری کند.
بههرحال رجوع به روحانیّت در روستاها یا شهرهای کوچک و طبقات زیادی ازاجتماع کمابیش باقی خواهد ماند ولی روحانی امروز روحانی صدسال پیش نیست،همانطور که روحانی سالها بعد تفاوت فاحشی باامروز خواهد داشت. این آنچهبود که در فرصت اندک این روزها میتوانستم بنویسم تا بعد ببینیم در اینباره خصوصاً اسلام سیاسی پس از انقلاب و مکانهایی مانند دادگاه ویژهیروحانیّت چه میتوانم بنویسم.